ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشیکــی ســزاوار هــوای رخ جـــانــان بـــاشــیدر دریا تـو چـگـونه بـه کـف آری کـه همیبـه لـب جـوی چـو اطـفـال هـراسـا…
ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی | کــی ســزاوار هــوای رخ جـــانــان بـــاشــی |
در دریا تـو چـگـونه بـه کـف آری کـه همی | بـه لـب جـوی چـو اطـفـال هـراسـان بـاشـی |
چون بـه ترک دل و جان گفت نیاری آن بـه | که شـوی دور ازین کوی و تـن آسـان بـاشی |
تـا تـو فـرمـانـبـر چـوگـان سـواران نـشـوی | نیسـت ممکن که تـو اندر خـور میدان بـاشی |
کـار بــر بــردن چـوگـان نـبــود صـنـعـت تـو | تـو همان بـه کـه اسـیر خـم چـوگـان بـاشـی |
بـه عـصـایی و گلیمی که تـو داری پـسـرا | تو همی خواهی چون موسی عمران باشی |
خـواجـه ما غـلطـی کـردسـت این راه مگر | خـود نه بـس آنکه نمیری و مسـلمان بـاشی |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج