بـه که غافل بـاشد آن سرو روان از خویشتنورنـه خـواهد گـشـت از غـیرت نهان از خـویشـتـنبـی نـیـازسـت از بــدآمـوزان دل بـی رحـم اودارد این شمشیر سنگین دل…
بـه که غافل بـاشد آن سرو روان از خویشتن | ورنـه خـواهد گـشـت از غـیرت نهان از خـویشـتـن |
بـی نـیـازسـت از بــدآمـوزان دل بـی رحـم او | دارد این شمشیر سنگین دل، فسان از خویشتن |
از غـم مـحـرومـی اربـاب بـینـش فـارغ اسـت | حـسن مستـوری که می گردد نهان از خـویشتـن |
مـی کـنـد در هر نـگـاهی روی شـرم آلـود او | از عـرق ایـجـاد چـنـدیـن دیـده بـان از خـویـشـتـن |
نیست پروای سلاح آن را که چون مژگان کج | مـی تـوانـد سـاخـتـن تـیـر و کـمـان از خـویشـتـن |
آتــش افـسـرده ام کـز یـک نـسـیـم الـتـفـات | مـی تـوانـم کـرد انـشـا صـد زبــان از خـویـشـتــن |
یوسـف پـاکیزه دامن از زلیخـا چـون گریخـت؟ | مــی گــریـزد آشــنـای او چــنـان از خــویـشــتــن |
چــون تــوانـم یـافـت صــائب راه کـوی یـار را؟ | من که عمری شد نمی یابـم نشان از خـویشتـن |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج