نــســیـم صــبــح پــنــداری زکــوی یــار مــی آیـدبــجـانـهـا مـژده مـی آرد کـه آن دلـدار مـی آیـدبــصـد اکـرام مـی بــایـد بــاسـتــقـبــال او رفـتـ…
نــســیـم صــبــح پــنــداری زکــوی یــار مــی آیـد | بــجـانـهـا مـژده مـی آرد کـه آن دلـدار مـی آیـد |
بــصـد اکـرام مـی بــایـد بــاسـتــقـبــال او رفـتــن | کـه بــوی دوسـت مـی آرد زکـوی یـار مـی آیـد |
بـدین خوبـی و خوش بـویی چنان پیدایی و گویی | که سوی بنده چون صحت سوی بیمار می آید |
بـنـیکـی هـمـچـو شـعـرمـن در اوصـاف جـمـال او | بـخـوشـی همچـو ذکر او که در اشـعار می آید |
حـکایت کرد کآن شـیرین بـرای چـون تـو فـرهادی | شکر از پـسـتـه می بـارد چـو در گفتـار می آید |
زلشکرگاه حـرب آن مه سوی میدان صلح می آید | مظـفـر همچـو سـلطـانی کـه از پـیکـار می آید |
بدست حیله ای عاشق سزد کز سر قدم سازی | گـرت در جـسـتـن این گل قـدم بـر خـار می آید |
بـدادم دنـیـی وگـشـتـم گـدای کـوی سـلـطـانـی | که درویشـان کویش را ز سـلطـان عـار می آید |
خرابـاتیست عشق او که هر دم پـیش مستانش | زهـادت چـون گـنـه کـاران بـاسـتـغـفـار مـی آید |
بــســان دانـه نـارســت انـدر زعــفــران غــلـتــان | زشوقش اشـک رنگینم که بـر رخـسـار می آید |
بــنـانـی ازدر جــانـان رضــا ده ســیـف فـرغــانـی | که همچون تـو درین حضرت گدا بـسیار می آید |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج