فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 4 مرداد 1403

شماره ٤٠١: نیستم در عشق کافر ماجرای سوختن

نـیـســتــم در عـشــق کـافـر مـاجــرای ســوخــتــنمی دهم جان همچو هندو از بـرای سوختننـیـسـت از سـوز مـحــبــت شـیـوه مـن سـرکـشـیدارم آتــش زیـر پــا…

نـیـســتــم در عـشــق کـافـر مـاجــرای ســوخــتــنمی دهم جان همچو هندو از بـرای سوختن
نـیـسـت از سـوز مـحــبــت شـیـوه مـن سـرکـشـیدارم آتــش زیـر پــای خـود بــرای سـوخـتــن
لـالـه دارد داغ خــامـی زیـن گـلـســتــان بــر جــگــردر سـراپـای دل من نیسـت جـای سوخـتـن
نـیسـت مـمـکـن چـون سـپـنـد آسـوده گـردیدن مـراتــا نـسـازم خـرده جـان را فـدای سـوخـتــن
دور گــردان را بــه آتــش رهــنــمــایــی مــی کــنــداز سـپـنـد مـن اگـر خـیـزد صـدای سـوخـتـن
نیسـت در آتـش پـرسـتـی ها مرانسـبـت بـه شـمعبـر ندارم من بـه کشتـن سر ز پـای سوختن
شـب نمی سـازد بـه چـشمش روز روشن را سـیاههر کـه را در دل بـود نـور و ضـیای سـوخـتـن
ســر بــرآرد روز حــشــر از یـک گــریــبــان بــا چــراغهر که چون پروانه سازد جان فدای سوختن
نـه ز بـی دردی بــود خـامـوشـی مـن چـون سـپـنـددر گــره فــریــادهــا دارم بــرای ســوخــتــن
نیسـت مـمـکـن مـحـو گـردد جـای داغ از سـینـه هامحضری زین بـه نمی خواهد وفای سوختـن
سـوخـت تـا پـروانـه واصـل شـد، تـو هم از بـال و پـربـاز کـن آغـوش رغـبـت در هـوای سـوخـتـن
شمع ازان پـروانه را بـی بـال و پـر سازد، که هستعاشق معشوق رسوا کن سـزای سوخـتـن
مـن ز غـیـرت چـون چــنـار از آتــش خـود سـوخـتــمشـمع اگر پـروانه را شـد رهنمای سـوخـتـن
عـقـده هـای مـشـکـلـم چـون عـود یکـسـر بـاز شـدتــا فـتــادم در حـریـم دلـگـشـای سـوخـتــن
در خــور آتــش چــو از تــردامــنــی هــا نــیــســتــمآه سـردی می کشم گاهی بـرای سوخـتـن
نـیسـت سـیری عـشـقـبـازان را ز درد و داغ عـشـقسـوخـتـن هرگـز نـدارد اشـتـهای سـوخـتـن
نیست ممکن سر به جیب خامشی دزدم چو شمعتـا نـسـازم پــیـکـر خـود را غـذای سـوخـتـن
جــان خــشــک خــویـش را آتــش نـمــی دارم دریـغنـیسـتـم چـون هـیزم تـر بـد ادای سـوخـتـن
هر سـیه رویی کـه کـوشـش می کـند در جـمع مالجـمع چـون هندو کند هیزم بـرای سـوخـتـن
زان بـه جـرأت می زنم بـر آتـش سـوزان کـه هسـتدل خنک گشتـن ز هستی منتهای سوختن
چــشــم چــون بــردارم از رخــســار آتــشـنـاک یـار؟من که می میرم چو هندو از بـرای سوختـن
وقت شمعی خوش که می استد به چشم اشکبـاربـر سـر یک پـا تـمـام شـب بـرای سـوخـتـن
نـیـسـت از بــی جـرأتـی صـائب مـرا دوری ز شـمـعکـز تـهـیـدسـتـی نـدارم رونـمـای سـوخـتـن

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج