هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی استجـز جـهان عشـق نبـود گر جـهان بـی غمی اسـتدیدن خـلـق اسـت بـیمـاری و وادیدسـت نـکـسعـیـد و نـوروز از بـرای بـی …
هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی است | جـز جـهان عشـق نبـود گر جـهان بـی غمی اسـت |
دیدن خـلـق اسـت بـیمـاری و وادیدسـت نـکـس | عـیـد و نـوروز از بـرای بـی دمـاغـان مـاتـمـی اسـت |
رفـتــه و آیـنـده اهـل حــال را مـنـظــور نـیـســت | از حـیات جـاودانـی خـضـر را قـسـمـت دمـی اسـت |
هـر کـه در دریا شـود اهل بـصـیرت چـون حـبـاب | هر نظـر محـو جـمالی، هر نفـس در عـالمی اسـت |
گـفـتـگـوی عـشـق را هـر گـوش نـتـوانـد شـنـید | نیسـت جـز چـاه ذقـن، این راز را گر محـرمی اسـت |
حـسن هیهات اسـت نادم گردد از خـوانخـوارگی | می پرد چشم و دل خورشید هر جا شبنمی است |
از درشـتـی های خـط خـوبـان ملایم می شـوند | ما جـراحـت دیدگان را خـط مشـکین مرهمی اسـت |
نـقـطـه مـوهوم کـز خـردی نمـی آید بـه چـشـم | پـیش چـشـم خـرده بـین مـا سـود اعـظـمی اسـت |
بــس کــه صــائب دیـدم از نـادیـدگـان نـادیـدنـی | زنــگ بــر آیـیـنــه طــبــعــم بــهـار خــرمــی اســت |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج