ای کـه انـکــار کـنـی عــالـم درویـشــان راتو ندانی که چه سودا و سرست ایشان راگـنج آزادگـی و کـنج قـنـاعـت مـلـکـیسـتکه بـه شـمشـیر میسـر نشـود سـلطان…
ای کـه انـکــار کـنـی عــالـم درویـشــان را | تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را |
گـنج آزادگـی و کـنج قـنـاعـت مـلـکـیسـت | که بـه شـمشـیر میسـر نشـود سـلطان را |
طـلـب منصـب فـانی نکـند صـاحـب عـقـل | عـاقـل آنـسـت کـه انـدیشـه کـنـد پـایـان را |
جـمع کردند و نهادند و بـه حـسـرت رفتـند | وین چـه دارد کـه بـه حـسـرت بـگذارد آن را |
آن بـه در می رود از بـاغ بـه دلتنگی و داغ | ویـن بـه بـازوی فـرح مـی شـکـنـد زنـدان را |
دسـتـگاهی نه که تـشویش قیامت بـاشد | مـرغ آبـیسـت چـه اندیشـه کـند طـوفـان را |
جـان بـیگـانه سـتـاند ملک الموت بـه زجـر | زجـر حـاجـت نبـود عـاشـق جـان افشـان را |
چشم همت نه بـه دنیا که به عقبی نبـود | عــارف عــاشــق شــوریــده ســرگــردان را |
در ازل بـود کـه پـیـمـان مـحـبـت بـسـتـنـد | نـشـکـنـد مـرد اگـرش سـر بـرود پـیـمـان را |
عاشقی سوخته ای بیسر و سامان دیدم | گـفـتـم ای یار مکـن در سـر فـکـرت جـان را |
نفسـی سـرد بـرآورد و ضـعیف از سـر درد | گـفـت بـگـذار مـن بـیسـر و بـی سـامـان را |
پـنـد دلـبـنـد تـو در گـوش مـن آید هـیهـات | من کـه بـر درد حـریصـم چـه کـنم درمـان را |
سـعـدیا عـمر عـزیزسـت بـه غـفلت مگذار | وقـت فـرصــت نـشــود فـوت مـگـر نـادان را |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج