جــانـان هـزاران آفـریـن بــر جــانـت از ســر تــا قـدمصـانـع خـدایـی کـایـن وجــود آورد بــیـرون از عـدمخــورشـیـد بــر ســرو روان دیـگـر نـدیـدم در …
جــانـان هـزاران آفـریـن بــر جــانـت از ســر تــا قـدم | صـانـع خـدایـی کـایـن وجــود آورد بــیـرون از عـدم |
خــورشـیـد بــر ســرو روان دیـگـر نـدیـدم در جــهـان | وصـفـت نـگـنـجـد در بــیـان نـامـت نـیـایـد در قـلـم |
گفتـم چـو طاووسـی مگر عضـوی ز عضـوی خـوبـتـر | می بـینمت چـون نیشـکر شیرینی از سـر تـا قدم |
چـنـدان کـه مـی بــیـنـم جــفـا امـیـد مـی دارم وفـا | چـشـمـانت مـی گـویند لـا ابـروت مـی گـوید نعـم |
آخــر نـگــاهـی بــازکــن وان گـه عــتــاب آغــاز کــن | چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بـر خدم |
چون دل بـبـردی دین مبـر هوش از من مسکین مبـر | بـا مـهـربـانـان کـیـن مـبـر لـاتـقـتـلـوا صـیـد الـحـرم |
خـارست و گل در بـوستـان هرچ او کند نیکوست آن | سهلست پـیش دوستـان از دوستـان بـردن ستـم |
او رفت و جـان می پـرورد این جامه بـر خود می درد | سلطان که خوابش می برد از پاسبانانش چه غم |
می زد به شمشیر جفا می رفت و می گفت از قفا | ســعــدی بــنـالـیـدی ز مـا مـردان نـنـالـنـد از الــم |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج