شبـان تـیره بـه سر وقت چـشم جـادویشچـنـان بـرو کـه نـیفـتـی ز طـاق ابـرویشیکـی فـتـاده بـه زنـجـیر زلـف مـشـکـینـشیکـی دویـده بـه دنـبـال چـشـم آهـویش…
شبـان تـیره بـه سر وقت چـشم جـادویش | چـنـان بـرو کـه نـیفـتـی ز طـاق ابـرویش |
یکـی فـتـاده بـه زنـجـیر زلـف مـشـکـینـش | یکـی دویـده بـه دنـبـال چـشـم آهـویش |
یکی سـپـرده تـن سـخـت را بـه هجـرانش | یـکـی نـهـاده سـر بــخـت را بـر ایـوانـش |
یکـی بـه غـایت حـسـرت ز لـعـل میگـونش | یکـی بـه عـالـم حـیـرت ز روی نـیکـویش |
یکـی بـه حـال پـریشـان ز مـوی پـیچـانـش | یـکـی بــر آتـش سـوزان ز تـابـش رویـش |
به یک تجلی رخسار او جهان می سوخت | اگـر حـجـاب نمی شـد نقـاب گیسـویش |
من از عدم بـه همین مژده آمدم بـه وجـود | که هم بـمیرم و هم زنده گردم از بـویش |
فغان که تـا خـط سبـز از رخـش هویدا شد | گـریـخـتـنـد حـریـفـان سـفـلـه از کـویـش |
چـه کامی از لب شیرین رسـید خـسـرو را | کـه پــاره جـگـرش پــاره کـرد پـهـلـویـش |
بـه غـیر شـاه فـروغـی کـسـی نمی بـینم | کـه داد مـن بـسـتـانـد ز خـال هـنـدویش |
جـهان گـشـای عـدوبـند نـاصـرالـدین شـاه | که آسمان همه دم بوسه زد به بازویش |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج