آن را که اول از همه خواندی به سوی خویشآخـر بـه کـام غـیـر مـرانـش ز کـوی خـویـشجـویی ز خـون دیده گـشـادم بـه روی خـویشبر روی خویش بسته ام آبی ز جوی خو…
آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش | آخـر بـه کـام غـیـر مـرانـش ز کـوی خـویـش |
جـویی ز خـون دیده گـشـادم بـه روی خـویش | بر روی خویش بسته ام آبی ز جوی خویش |
نـتــوان بــه قـول زاهـد بــیـهـوده گـوی شــهـر | بـرداشت دل ز شـاهد پـاکیزه خـوی خـویش |
کـی مـی رسـی بــه حــلـقـه رنـدان پــاکـبــاز | تـا نشکنی ز سنگ ملامت سـبـوی خـویش |
ای نـوبــهـار حــســن خــزانــت ز پــی مــبــاد | گر تـر کنی دماغ ضـعـیفـم بـه بـوی خـویش |
هـر بـسـتـه ای گـشـاده شـود آخـر از کـمـنـد | الـا دلـی کـه بـسـتـیش از تـار موی خـویش |
گـیـرد سـپـهـر چـشـمـه خـورشـیـد را بـه گـل | گـر بـامـداد پـرده نـپـوشـی بـه روی خـویش |
دانـی چـرا نـشـسـتـه بــه خـاکـسـتـر آفـتــاب | تــا بــنـگـری در آیـنـه روی نـکــوی خــویـش |
مـن جـان بــه زیـر تـیـغ تـو آسـان نـمـی دهـم | تــا بــر نــیـارم از تــو هـمــه آرزوی خــویـش |
بــوســیــدن گــلــوی تــو بــر مــن حــرام بــاد | گـر در مـحــبــت تــو نـبــرم گـلـوی خــویـش |
امــشــب فــروغــی آن مــه بــیـدار بــخــت را | در خـواب کردم از لب افـسـانه گوی خـویش |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج