بـه حـسـن دلـبـر مـن هـیـچ در نـمـی بـایـدجـز این دقیقـه که بـا دوسـتـان نمی پـایدحـــلــاوتـــیــســت لــب لــعــل آبـــدارش راکـه در حـدیـث نـیـایـد…
بـه حـسـن دلـبـر مـن هـیـچ در نـمـی بـایـد | جـز این دقیقـه که بـا دوسـتـان نمی پـاید |
حـــلــاوتـــیــســت لــب لــعــل آبـــدارش را | کـه در حـدیـث نـیـایـد چــو در حـدیـث آیـد |
ز چشم غمزده خون می رود به حسرت آن | کـه او بـه گـوشـه چـشـم التـفـات فـرماید |
بـیا کـه دم بـه دمـت یاد مـی رود هـر چـنـد | کــه یـاد آب بــجــز تــشــنـگـی نـیـفــزایـد |
امـیـدوار تــو جــمـعــی کـه روی بــنـمـایـی | اگـر چـه فـتـنـه نـشـایـد کـه روی بـنـمـاید |
نخـسـت خـونم اگـر می روی بـه قـتـل بـریز | کــه گــر نــریــزی از دیــده ام بـــپــالــایــد |
بـه انـتـظـار تـو آبـی کـه مـی رود از چـشـم | بـه آب چـشـم نماند که چـشمه می زاید |
کـنـنـد هـر کـسـی از حـضـرتــت تــمـنـایـی | خـلـاف هـمـت مـن کـز تـوام تـو مـی بـاید |
شکر بـه دست تـرش روی خادمم مفرست | و گر به دست خودم زهر می دهی شاید |
تـو همچـو کعـبـه عـزیز اوفـتـاده ای در اصـل | که هر که وصل تـو خواهد جـهان بـپـیماید |
من آن قـیاس نکـردم که زور بـازوی عـشـق | عـنـان عــقـل ز دســت حــکـیـم بــربــایـد |
نگفـتـمت که بـه تـرکـان نظـر مکن سـعـدی | چـو تـرک تـرک نـگـفـتـی تـحـمـلـت بــایـد |
در سـرای در این شـهر اگر کـسـی خـواهد | کـه روی خـوب نـبـیـنـد بــه گـل بــرانـدایـد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج