ای که اندر چـشم مسـتـت فتـنه دارد خـوابـگاهدل بـزلـفـت داده ام کـز فـتـنـه بــاشـد در پـنـاهیـکـنـفـر از خـیـل تــسـت ایـن آفـتــاب تــیـغ زنیـک سـوار…
ای که اندر چـشم مسـتـت فتـنه دارد خـوابـگاه | دل بـزلـفـت داده ام کـز فـتـنـه بــاشـد در پـنـاه |
یـکـنـفـر از خـیـل تــسـت ایـن آفـتــاب تــیـغ زن | یـک سـوار از مـوکـب تـو این مـه انـجـم سـپـاه |
بـا جـمـالـت یک جـهـان اسـپـید روی حـسـن را | از خجالت هر نفس چون خاک گشته رخ سیاه |
آســـمـــان چـــرخ زن پــــیـــش گـــدایـــان درت | شــرم دارد گـر بــیـارد نـان خــور بــا قـرص مـاه |
زلـف چـون دام تـو گـشـت و دانـه خـال تـو شـد | بــاز جــان را پــای بــنـد و مــرغ دل را دامـگــاه |
عـکس روی چـون مهت گر بـر زمین افـتـد دمی | ای بـعـنـبــر داده بـوی از خـاک پـایـت گـرد راه، |
خـاک را هـر ذره یـابــی کـوکـبــی بــر اوج چـرخ | آب را هـر قـطـره بـینـی یوسـفـی در قـعـر چـاه |
سرو و مه را بـا تو نسبـت نبـود ای جان گر بـود | ســرو را در بــر قــبــا و مـاه را بــر ســر کــلــاه |
در مـصـلـای عـبــادت زاحــتــسـاب عـشـق تــو | محـو گـردد رسـم طـاعـت چـون ز آمرزش گـناه |
هم ز عشق تو رخم زردست چون برگ از خزان | هم ز تیغ تـو سرم سبـزست چون خاک از گیاه |
در بــهـای وصـل دارد ســیـف فـرغـانـی ســری | عذر درویشی او از وصل خـود هم خـود بـخـواه |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج