فـغـان کـه گـرد ســر او نـمـی تــوانـم گـشــتچو زلف بـر کمر او نمی تـوانم گشتهـمـیشـه گـرد دلـش بـی حـجـاب مـی گـردماگر چه گرد سر او نمی تـوانم گشتز ب…
فـغـان کـه گـرد ســر او نـمـی تــوانـم گـشــت | چو زلف بـر کمر او نمی تـوانم گشت |
هـمـیشـه گـرد دلـش بـی حـجـاب مـی گـردم | اگر چه گرد سر او نمی تـوانم گشت |
ز بــس کـه تــیـر نـگـاهـش بــلـنـد پــروازســت | ز دور در نظر او او نمی تـوانم گشـت |
مرا ز بی پر و بالی غمی که هست این است | که گرد بام و در او نمی توانم گشت |
ازان ز هـر دو جــهـان بــیـخــبــر شــدم صــائب | که غافل از خبـر او نمی توانم گشت |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج