چون بـتـان دستی بـه ناز زلف پـر چین می بـرندشـیخ را از کـعـبـه در بـت خـانـه چـین مـی بـرنـدچـون شـهـیدان طـلـب را زنـده مـی سـازنـد بـازکـوه کـن را ب…
چون بـتـان دستی بـه ناز زلف پـر چین می بـرند | شـیخ را از کـعـبـه در بـت خـانـه چـین مـی بـرنـد |
چـون شـهـیدان طـلـب را زنـده مـی سـازنـد بـاز | کـوه کـن را بــر ســر بــازار شــیـریـن مـی بــرنـد |
چـون خـداوندان خـوبـی کوش شـاهی می زنند | صـبـر و آرام از دل عـشـاق مـسـکـیـن مـی بـرنـد |
چـون بـه یاد چـشـم او اهل نظـر را مـی کـشـند | یک جـهـان کـیفـیـت جـام جـهـان بـین مـی بـرنـد |
تـرک جان می بـایدم گفتـن که این شیرین لبـان | بـوسـه می بـخـشند، اما جـان شیرین می بـرند |
تـنگ شـد کـار شـکـر امـشـب مـگـر میخـوارگـان | نقـل مجـلس را از آن لـب های نوشـین می بـرند |
هر کـه سـر از عـنبـری خـط جـوانان مـی کـشـد | حلقه ها در حلقش از گیسوی مشکین می برند |
من بـه بـاغـی بـاغـبـانی می کنم بـا چـشـم تـر | کـز درخـتـش دیگـران گـل های رنگـین مـی بـرنـد |
من به بزمی باده می نوشم که مستانش مدام | مـایه مـسـتـی از آن چـشـم خـمـارین مـی بـرنـد |
من بـتـی را قـبـلـه می سـازم کـه در دیر و حـرم | اسـم او را مؤمـن و تـرسـا بـه تـمـکـین می بـرند |
بـر همه گـردن فـرازان سـجـده واجـب می شـود | چون بـه مجـلس نام سلطان ناصرالدین می بـرند |
هـم دعـای دولـتــش خـیـل مـلـائک مـی کـنـنـد | هم غـبـار موکـبـش چـشـم سـلـاطـین می بـرند |
هر کجـا بـر تـخـت شـاهی می نشیند شاد کام | نـو عـروس بــخـت را آن جـا بـه آیـیـن مـی بــرنـد |
چـون فروغی در سـر هر هفتـه می سـازد غـزل | نزد شاهش از پـی احـسان و تـحسین می بـرند |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج