مــا را خـــدا از بـــهــر چـــه آورد بـــهــر شــور و شـــردیـوانـگــان را مــی کــنــد زنــجــیـر او دیـوانـه تــرای عـشـق شـوخ بــوالـعـجـب آورده ج…
مــا را خـــدا از بـــهــر چـــه آورد بـــهــر شــور و شـــر | دیـوانـگــان را مــی کــنــد زنــجــیـر او دیـوانـه تــر |
ای عـشـق شـوخ بــوالـعـجـب آورده جــان را در طـرب | آری درآ هر نـیم شـب بـر جـان مـسـت بـی خـبـر |
ما را کـجـا بـاشـد امان کز دسـت این عـشـق آسـمان | ماندسـت اندر خـرکمان چـون عـاشـقان زیر و زبـر |
ای عـشـق خـونـم خـورده ای صـبــر و قـرارم بـرده ای | از فتـنه روز و شبـت پـنهان شدستـم چـون سحر |
در لطف اگر چـون جـان شوم از جـان کجـا پـنهان شوم | گـر در عـدم غـلـطـان شـوم انـدر عـدم داری نظـر |
مــا را کـــه پـــیــدا کـــرده ای نــی از عـــدم آورده ای | ای هر عـدم صـندوق تـو ای در عـدم بـگشـاده در |
هستی خوش و سرمست تـو گوش عدم در دست تو | هر دو طفیل هسـت تـو بـر حـکم تـو بـنهاده سـر |
کــاشـــانــه را ویــرانــه کــن فــرزانــه را دیــوانــه کــن | وان بـاده در پـیمانه کن تـا هر دو گردد بـی خـطـر |
ای عشق چـسـت معتـمد مسـتـی سـلامت می کند | بشنو سلام مست خود دل را مکن همچون حجر |
چون دست او بشکسته ای چون خواب او بربسته ای | بـشـکن خـمار مسـت را بـر کوی مسـتـان بـرگذر |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج