کـرد بـیهوش مـرا نـعـره مـسـتـانـه خـویشخواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویشبـحـر و کان را کف افسوس کند بـی بـرگیگـر بــه بــازار بــرم گـوهـر یـکــدانـه…
کـرد بـیهوش مـرا نـعـره مـسـتـانـه خـویش | خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش |
بـحـر و کان را کف افسوس کند بـی بـرگی | گـر بــه بــازار بــرم گـوهـر یـکــدانـه خــویـش |
از شـبـیخـون نسـیم سـحـر ایمـن می بـود | شـمع می کـرد اگـر رحـم بـه پـروانه خـویش |
وقت آن خوش که درین دایره همچون پرگار | ازسـویـدای دل خــویـش کـنـد دانـه خـویـش |
عـمر چـون بـاد بـه تـعـجـیل ازان می گـذرد | کـه تـو غـافـل کـنی از کـاه جـدا دانه خـویش |
بـاعـث غـفلت من شـد سـخـن من صـائب | خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه خویش |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج