تا سوی من آن چشم سیه را نگه افتاداز یک نـگـهـش دل بـه بـلـایی سـیه افـتـادمن بـنده آن خـواجـه که بـا مژده عفوشهر بـنده که بـر خـواست بـه فکر گنه افتـا…
تا سوی من آن چشم سیه را نگه افتاد | از یک نـگـهـش دل بـه بـلـایی سـیه افـتـاد |
من بـنده آن خـواجـه که بـا مژده عفوش | هر بـنده که بـر خـواست بـه فکر گنه افتـاد |
گــردیــد امــیـد دلــم از ذوق فــرامــوش | هـرگـه کـه مـرا دیـده بــه امـیـدگـه افــتــاد |
صـد بــار دل افـتــاد در آن چــاه زنـخـدان | یک بـار اگـر یوسـف کـنـعـان بـه چـه افـتـاد |
از دسـت جـفـای تـو شـکایت نتـوان کرد | مسـکین چـه کند کار چـو بـا پـادشـه افتـاد |
دل از صـف مـژگـان تـو بـیرون نبـرد جـان | مـانند شـکـاری کـه بـر جـرگ سـپـه افـتـاد |
در مرحـله عشق تـو ای سـرو قبـاپـوش | چـنـدان بــدویـدیـم کـه از سـر کـلـه افـتــاد |
ز امید نگـاهی کـه بـه حـالش نفـکـندی | دردا کـه مـریـض تـو بــه حـال تــبــه افـتــاد |
آنـجـا کـه فـروغ مـه مـن یافـت فـروغـی | خورشید فروغی است که بر خاک ره افتاد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج