اگـر چــه مـی زنـد آتــش بــه عـالـم روی تــابــانـشگـلـو تـر مـی شـود از دیـدن سـیـب زنـخـدانـشعـتـاب و نـازو دشـنـامـش چـه خـواهـد بـود حـیرانـمسـتـ…
اگـر چــه مـی زنـد آتــش بــه عـالـم روی تــابــانـش | گـلـو تـر مـی شـود از دیـدن سـیـب زنـخـدانـش |
عـتـاب و نـازو دشـنـامـش چـه خـواهـد بـود حـیرانـم | سـتـمکاری که بـاشد چـین ابـرو مد احـسـانش |
گل و شـبـنم بـه چـشـمش روی اشـک آلود می آید | نگاه هر که افـتـاده اسـت بـر رخـسـار خـندانش |
چـه بـاشـد حـال ما سـرگشـتـگـان در حـلقـه زلفـی | که گوی آسمان سالم نجست از زخم چوگانش |
ز حـیـرت آب چـون آیـیـنـه بـرجـا خـشـک مـی مـانـد | بـه هر گلشن که گردد جـلوه گر سرو خرامانش |
نـســیـمـی را کـه راه افـتــد بــه زلـف مـشـکـبــار او | شــود نـاســور داغ لــالـه زار از گــرد جــولـانـش |
من آن روزی که نخـلش بـارور می گشت می گفتـم | کـه خـونها در دل عـالـم کـنـد سـیب زنـخـدانش |
بــه عــزم رفــتــن از گـلـزار چــون قــامـت بــرافــرازد | گل از بـی طـاقـتـی چـون خـار آویزد بـه دامانش |
چه برخود راست چون فانوس می سازی لباسی را | که هر شـب شـمع دیگر سـر بـرآرد از گریبـانش |
بــه آب زنـدگـانـی چــهـره شـویـد تــازه رخــســاری | که چون صائب نواسنجی بود دربـاغ و بـستانش |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج