عرق رامی کند بـی دست و پا لغزنده رخسارشدهـد از دور شـبـنـم آب، چـشـم خـود ز گـلـزارشز دسـت رعشـه داران سـاغر سـرشـار می ریزدتراوش می کند خون خوردن از …
عرق رامی کند بـی دست و پا لغزنده رخسارش | دهـد از دور شـبـنـم آب، چـشـم خـود ز گـلـزارش |
ز دسـت رعشـه داران سـاغر سـرشـار می ریزد | تراوش می کند خون خوردن از مژگان خونخوارش |
بـه هر گلشن که آن شمشـاد قامت درخـرام آید | خـیابـان می کشد چـون سروقد ازشوق رفتـارش |
سفید از گریه شد چون قند بـادام سیه چشمان | زخـط سـبـز تـاشـد پـسـتـه ای لعـل شـکـربـارش |
امان برخیزد از شهری که دزدش باعسس سازد | بـلایی شد بـه خط همدست تا شد خال طرارش |
ز روی آتـشـیـن خـون سـمـنـدر را بــه جـوش آرد | ز شـکـر طـوطـیان رامـی کـند دلـسـرد گـفـتـارش |
نـظـر چــون از گـل بــی خـار ایـن گـلـزار بــردارم؟ | کـه چـون مژگـان دواند ریشـه در دل خـار دیوارش |
شود جـای نفس بـر شمع تـنگ از جـوش پـروانه | کـنـد گـر اقـتـبـاس روشـنـی صـائب ز رخـسـارش |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج