می تـراشم رزق خود چون تـیر از پـهلوی خویشمی کـنم تـا هسـت مـمـکـن حـفـظ آب روی خـویشبـــار مـــنــت بـــرنــمــی تـــابـــد تـــن آزادگـــانبـید مجـنو…
می تـراشم رزق خود چون تـیر از پـهلوی خویش | می کـنم تـا هسـت مـمـکـن حـفـظ آب روی خـویش |
بـــار مـــنــت بـــرنــمــی تـــابـــد تـــن آزادگـــان | بـید مجـنون را لبـاسـی نیسـت غـیر از موی خـویش |
روزی بــی رنـج گــردد تــخــم رنـج بــی شــمـار | وقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویش |
چـون مگس ناخـوانده هر کس بـرسرخـوانی رود | ای بـسـا سیلی بـه دست خـود زند بـر روی خـویش |
هرکـه راچـون تـیغ بـاشـد آب بـاریکـی بـه جـوی | مـی کـنـد چـون مـوج از دریـا تـهـی پـهـلـوی خـویش |
شـکـوه خـونـیـن تـراوش مـی کـنـد بـی اخـتـیـار | نیست ممکن در گره چـون نافه بـستـن بـوی خویش |
مـی تــوانـد چــهـره مـقــصــود رابــی پــرده دیـد | هـــرکــــه رو آورد در آیـــیـــنـــه زانــــوی خــــویـــش |
هرکـه چـین تـنگ خـلقـی از جـبـین بـیرون نکـرد | مـتــصـل در زیـر شـمـشـیـرسـت از ابــروی خــویـش |
نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفید | هر که از اشـک ندامت دادشـسـت و شـوی خـویش |
می کشـم هر لحـظه صـائب آه افسـوسـی زدل | یک نـفـس فـارغ نـمـی گـردم ز رفـت و روی خـویـش |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج