فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 مرداد 1403

شماره ١٢٠: می تراشم رزق خود چون تیر از پهلوی خویش

می تـراشم رزق خود چون تـیر از پـهلوی خویشمی کـنم تـا هسـت مـمـکـن حـفـظ آب روی خـویشبـــار مـــنــت بـــرنــمــی تـــابـــد تـــن آزادگـــانبـید مجـنو…

می تـراشم رزق خود چون تـیر از پـهلوی خویشمی کـنم تـا هسـت مـمـکـن حـفـظ آب روی خـویش
بـــار مـــنــت بـــرنــمــی تـــابـــد تـــن آزادگـــانبـید مجـنون را لبـاسـی نیسـت غـیر از موی خـویش
روزی بــی رنـج گــردد تــخــم رنـج بــی شــمـاروقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویش
چـون مگس ناخـوانده هر کس بـرسرخـوانی رودای بـسـا سیلی بـه دست خـود زند بـر روی خـویش
هرکـه راچـون تـیغ بـاشـد آب بـاریکـی بـه جـویمـی کـنـد چـون مـوج از دریـا تـهـی پـهـلـوی خـویش
شـکـوه خـونـیـن تـراوش مـی کـنـد بـی اخـتـیـارنیست ممکن در گره چـون نافه بـستـن بـوی خویش
مـی تــوانـد چــهـره مـقــصــود رابــی پــرده دیـدهـــرکــــه رو آورد در آیـــیـــنـــه زانــــوی خــــویـــش
هرکـه چـین تـنگ خـلقـی از جـبـین بـیرون نکـردمـتــصـل در زیـر شـمـشـیـرسـت از ابــروی خــویـش
نامه اش چون نامه صبح است در محشر سفیدهر که از اشـک ندامت دادشـسـت و شـوی خـویش
می کشـم هر لحـظه صـائب آه افسـوسـی زدلیک نـفـس فـارغ نـمـی گـردم ز رفـت و روی خـویـش

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج