پاییز رفت و زندگی درگیر یک سرماست
من شال گردن هم ببافم قصه پابرجاست
من شال گردن هم ببافم قصه پابرجاست
پاییز رفت اما نمانده جوجه ای در شهر
من بغض ها را می شمارم، جوجه کم پیداست
سردی فقط دی ماه و بارش های برفی نیست
یخ میزنم وقتی که او آنقدر بی پرواست
آن سیب چیدن هم دروغی مثل ماندن بود
ادم نبودی، بر سر این سیب ها دعواست
روزی سیاه چشمهایت خوش ترین شب بود
امروز بین دستهامان صد شب یلداست
ترجیح دادی گم شوی در چشمهای او
شاید میان لنزهایش طرح یک دریاست!
من میز را چیدم، نبودی پسته گریان شد
میدانی اصلا خانه ات دارای یک لیلاست؟!
دیگر نمیخواهم تو را، با دیگری خوش باش
حافظ نگو یوسف میاید، فال بی معناست
#شقایق_رضازاده
شاعر شقایق رضازاده
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو