در چشمت آتشی است که سوزد جهان من
سوزد تمام خرمن جسم و روان من
خاموش شد ز غربتِ دل شوق زندگی
چیزی دگر نمانده به آخر زمان من
پنهان مکن نگاه ز چشم خیال من
باشد که آتش افکند آهم به جان من
آتش به خیمهگاه دلم آنچنان زدی
ناله هنوز میدمد از استخوان من
پرسیدی از غریبترین قصههای عشق
غافل شدی ز عشق من و داستان من
زخمی است در درون دل از تیغ خشم تو
هر ضربهای که میزدی از امتحان من
ای دل، دمی بیا ز خیالش رها شویم
تا برطرف شود تب و تابِ نهان من