در این دیار، سخن گشته پایبند هوس
کجاست فریاد دلها ز جور و زین قفس؟
قلم چرا به ره وصل و بوسه میگردد؟
چرا نبیند از این خاک، رنجِ هر نفس؟
اگر سخن ز غم یار و زلفِ او باشد،
چه سود از این همه اشعار، بیخبر ز کس؟
به حلقههای سخن گم شد آتشِ اندیشه
چگونه بر دلِ غافل فتد شرارِ جرس؟
نه درد خلق بگفتند و نه جور حاکم
که حرفشان همه لب بود و آهِ دسترس
کجاست شعری اگر شعلهای نگیرد ز غم؟
که آتشی نشود گرم تا نسوزد بس
چو آینه ز دل مردم خبر توان دیدن،
نه آنکه چهره فقط بازتابد از عبث
بهار شعر چو برف از بهمن خزان دیده
که هر غزل به غباری ز خوابِ بینفس