شعر سپید
شعر سپید قالبی از شعر پارسی است که دردهه سی وبامجموعه هوای تازه احمدشاملوبه ادبیات ایران معرفی شد,این سبک ازشعر تقلیدی بود از جریان شعر سپید فرانسوی یا شعر منثور که قبلآ در اروپا رواج داشت.
شعرسپید ساختارویژه ای داردهرچندنظریه پردازان مکتب ساختارگرایی,درزمینه این گونه ازشعر تئوری های مختلفی رامطرح کرده اند اماالگوی کامل وقابل اجرایی,دردست نیست تفاوت عمده این نوع شعرباقالب شعرنیمایی درفرم شعراست همچنین دراین قالب وزن عروضی رعایت نشده اما لحن ,آهنگ و موسیقی دردل آن وجود دارد. به طورکلی در ادبیات امروز هر شعری که در قالب شعر نیمایی نگنجد را شعر سپید می نامند.
ویژگیها
در هر صورت اصطلاح شعر سپید امروزه در محافل ادبی و کتب ادبیات پذیرفته شده است و این روزها در نزد نسل جوان طرفداران زیادی دارد. این قالب شعری فاقد وزن عروضی است و ظاهری نثرگونه دارد. سطرها مساوی نیستند و قافیه نیز اگر در آن به کار رود، جای مشخص ندارد؛ اما به دلیل برخورداری از منطق و مکانیسمهای شعری، نظیر بیان، تخیل، ادراک هنری، آهنگ و تناسبات درونی با نثر متفاوت است. نمایندگان شعر سپید میگویند: شعر یعنی کلام مخیل.
متفاوت بودن شعر سپید و متن
عده زیادی شعر سپید را مانند یک متن احساسی تصور میکنند. به همین دلیل هر دلنوشتهای که مقداری ریتم دارد را در رده این اشعار قرار میدهند. در صورتی که شعر سپید ساختار پیچیده ای دارد. تکنیکهای ادبی – چه در حوزه معنایی شعر و چه در حوزه فرم و زبان – نقش پررنگی در شعر سپید دارند. در قالب شعر سپید، شاعر جملات را بیوقفه در پی هم نمیآورد. سطرهای او گاه کوتاه هستند و گاه بلند؛ اما نه به اندازهای که شبیه یک متن یک یا چند خطی باشند.
پیوستگی ارکان شعر
«سرچشمه»
در تاریکی چشمانت را جُستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد.
تو را صدا کردم
در تاریکترینِ شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی.
با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با چشمهایت
برای لبهایم با لبهایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشمها و لبهایت
اُنس گرفتم
با تنت انس گرفتم.
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهوارهی کودکیِ خویش به خواب رفتم
و لبخندِ آن زمانیام را
بازیافتم.
در من شک لانه کرده بود.
دستهای تو، چون چشمهیی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم
یقین را، چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم.
در دامانت که گهوارهی رؤیاهایم بود؛
و لبخندِ آن زمانی، به لبهایم برگشت.
با تنت برای تنام لالا گفتی.
چشمهای تو با من بود
و من چشمهایم را بستم
چرا که دستهای تو اطمینانبخش بود
بدی، تاریکیست
شبها جنایتکارند ای دلاویزِ من ای یقین!
من با بدی قهرم
و تو را بهسانِ روزی بزرگ آواز میخوانم.
صدایت میزنم گوش بده قلبم صدایت میزند.
شب گِرداگِردَم حصار کشیده است
و من به تو نگاه میکنم.
از پنجرههای دلم به ستارههایت نگاه میکنم
چرا که هر ستاره آفتابیست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشمهای تو سرچشمهی دریاهاست
انسان سرچشمهی دریاهاست.
«ای مرز پر گهر»
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم
و هستیم به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران
خیالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پر افتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقه قانون …
دیگر خیالم از همه سو راحتست
از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره با اشتیاق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از اغبار
پهن
و بوی
خاکروبه و ادرار ‚ منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد
در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتیست زیستن ‚ آن هم
وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود
جایی
را می بینم
که حقه باز ها همه در هیات غریب گدایاین
در لای خاکروبه به دنبال وزن و قافیه می گردند
یکباره از میان لجنزارهای تیره ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن خود را به
شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در
آورده اند
با تنبلی به سوی حاشیه روز می پرند
آغشته می شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ
محصول کارخانجات عظیم پلاسکو
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری
و شیخ ‚
ای دل ‚ ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران ‚ وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهواره مولفان فلسفه ی ای بابا به من چه ولش کن
مهد مسابقات المپیک هوش – وای
جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت میزنی از آن
بوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آید
و
برگزیدگان فکری ملت
وقتی که در کلاس اکابر حضور می یابند
هر یک به روی سینه ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی و بر دو دست ششصد و
هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و میدانند
که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست نه نادانی
اکنون به شادمانی این فتح
در پای آینه با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزم
و می پرم به روی طاقچه تا با اجازه چند کلامی
در باره فوائد قانونی حیات به عرض حضورتان برسانم
همراه با طنین کف زدنی پر شور
بر فرق فرق خویش بکوبم
زنده رود که یکروز زنده بود…
دم غروب، میان حضور خسته اشیاء
نگاه منتظری حجم وقت را میدید؛
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود؛
و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد میزد خود را
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
“چه آسمان تمیزی! “
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش میآمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی، کنار چمن
نشسته بود:
“دلم گرفته.
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنهها هوش از سرم میبرد.
خطوط جاده در اندوه دشتها گم بود.
چه درههای عجیبی!
و اسب، یادت هست.
سپید بود
و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمن وار را چرا میکرد؛
دلم گرفته.
دلم عجیب گرفته است؛ و هیچ چیز.
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست.
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهاند؛
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد. “
نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد:
“چه سیبهای قشنگی!
حیات نشئه تنهایی است. “
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
– قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب میکند مأنوس؛
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگیها برد.
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
– و نوشداروی اندوه؟
– صدای خالص اکسیر میدهد این نوش؛ و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود؛ و چای میخوردند.
– چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
– چقدر هم تنها!
– خیال میکنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی.
– دچار یعنی
– عاشق.
– و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
– چه فکر نازک غمناکی!
– و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است؛
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
– خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
– نه، وصل ممکن نیست.
همیشه فاصلهای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر.
همیشه فاصلهای هست.
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد؛
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست؛
و عشق
صدای فاصلههاست.
صدای فاصلههایی که
– غرق ابهامند
– نه.
صدای فاصلههایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست؛
به آب میبخشند؛ و خوب میدانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود؛
و نیمه شبها، با زورق قدیمی اشراق
در آبهای هدایت روانه میگردند
و تا تجلی اعجاب پیش میرانند.
– هوای حرف تو آدم را
عبور میدهد از کوچه باغهای حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی!
حیاط روشن بود
و باد میآمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.
“اتاق خلوت پاکی است.
برای فکر، چه ابعاد سادهای دارد!
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم. “…
گو نه ی شعر موج از احمد رضا احمدی:
“قلب تو…..”
قلب تو هوا را گرم کرد
در هوای گرم
عشق ما تعارف پذیر بود و
قناعت به نگاه در چاه آب
***
مردم که در گرما
از باران آمدند
گفتی از اطاق بروند
چراغ بگذارند
من ترا دوست دارم
***
ای تو
ای تو عادل
تو عادلانه غزل را
در خواب
در ظرف های شکسته
تنها نمی گذاری
در اطراف انفجار
یک شاخه له شده انگور است
قضاوت فقط از توست
***
شاخه ابریشم را از چهره ات بر می دارم
گفتم از توست
گفتی: نه باد آورده است
***
هنگام که در طنز خاکستری زمستان
زمین را تازیانه می زدی
خون شقایق از پوستم بر زمین ریخت
شعر سپید قالبی از شعر پارسی است که دردهه سی وبامجموعه هوای تازه احمدشاملوبه ادبیات ایران معرفی شد,این سبک ازشعر تقلیدی بود از جریان شعر سپید فرانسوی یا شعر منثور که قبلآ در اروپا رواج داشت.
شعرسپید ساختارویژه ای داردهرچندنظریه پردازان مکتب ساختارگرایی,درزمینه این گونه ازشعر تئوری های مختلفی رامطرح کرده اند اماالگوی کامل وقابل اجرایی,دردست نیست تفاوت عمده این نوع شعرباقالب شعرنیمایی درفرم شعراست همچنین دراین قالب وزن عروضی رعایت نشده اما لحن ,آهنگ و موسیقی دردل آن وجود دارد. به طورکلی در ادبیات امروز هر شعری که در قالب شعر نیمایی نگنجد را شعر سپید می نامند.
ویژگیها
در هر صورت اصطلاح شعر سپید امروزه در محافل ادبی و کتب ادبیات پذیرفته شده است و این روزها در نزد نسل جوان طرفداران زیادی دارد. این قالب شعری فاقد وزن عروضی است و ظاهری نثرگونه دارد. سطرها مساوی نیستند و قافیه نیز اگر در آن به کار رود، جای مشخص ندارد؛ اما به دلیل برخورداری از منطق و مکانیسمهای شعری، نظیر بیان، تخیل، ادراک هنری، آهنگ و تناسبات درونی با نثر متفاوت است. نمایندگان شعر سپید میگویند: شعر یعنی کلام مخیل.
متفاوت بودن شعر سپید و متن
عده زیادی شعر سپید را مانند یک متن احساسی تصور میکنند. به همین دلیل هر دلنوشتهای که مقداری ریتم دارد را در رده این اشعار قرار میدهند. در صورتی که شعر سپید ساختار پیچیده ای دارد. تکنیکهای ادبی – چه در حوزه معنایی شعر و چه در حوزه فرم و زبان – نقش پررنگی در شعر سپید دارند. در قالب شعر سپید، شاعر جملات را بیوقفه در پی هم نمیآورد. سطرهای او گاه کوتاه هستند و گاه بلند؛ اما نه به اندازهای که شبیه یک متن یک یا چند خطی باشند.
پیوستگی ارکان شعر
«سرچشمه»
در تاریکی چشمانت را جُستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد.
تو را صدا کردم
در تاریکترینِ شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی.
با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با چشمهایت
برای لبهایم با لبهایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشمها و لبهایت
اُنس گرفتم
با تنت انس گرفتم.
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهوارهی کودکیِ خویش به خواب رفتم
و لبخندِ آن زمانیام را
بازیافتم.
در من شک لانه کرده بود.
دستهای تو، چون چشمهیی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم
یقین را، چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم.
در دامانت که گهوارهی رؤیاهایم بود؛
و لبخندِ آن زمانی، به لبهایم برگشت.
با تنت برای تنام لالا گفتی.
چشمهای تو با من بود
و من چشمهایم را بستم
چرا که دستهای تو اطمینانبخش بود
بدی، تاریکیست
شبها جنایتکارند ای دلاویزِ من ای یقین!
من با بدی قهرم
و تو را بهسانِ روزی بزرگ آواز میخوانم.
صدایت میزنم گوش بده قلبم صدایت میزند.
شب گِرداگِردَم حصار کشیده است
و من به تو نگاه میکنم.
از پنجرههای دلم به ستارههایت نگاه میکنم
چرا که هر ستاره آفتابیست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشمهای تو سرچشمهی دریاهاست
انسان سرچشمهی دریاهاست.
«ای مرز پر گهر»
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم
و هستیم به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران
خیالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پر افتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقه قانون …
دیگر خیالم از همه سو راحتست
از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره با اشتیاق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از اغبار
پهن
و بوی
خاکروبه و ادرار ‚ منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد
در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتیست زیستن ‚ آن هم
وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود
جایی
را می بینم
که حقه باز ها همه در هیات غریب گدایاین
در لای خاکروبه به دنبال وزن و قافیه می گردند
یکباره از میان لجنزارهای تیره ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن خود را به
شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در
آورده اند
با تنبلی به سوی حاشیه روز می پرند
آغشته می شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ
محصول کارخانجات عظیم پلاسکو
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری
و شیخ ‚
ای دل ‚ ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران ‚ وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهواره مولفان فلسفه ی ای بابا به من چه ولش کن
مهد مسابقات المپیک هوش – وای
جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت میزنی از آن
بوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آید
و
برگزیدگان فکری ملت
وقتی که در کلاس اکابر حضور می یابند
هر یک به روی سینه ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی و بر دو دست ششصد و
هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و میدانند
که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست نه نادانی
اکنون به شادمانی این فتح
در پای آینه با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزم
و می پرم به روی طاقچه تا با اجازه چند کلامی
در باره فوائد قانونی حیات به عرض حضورتان برسانم
همراه با طنین کف زدنی پر شور
بر فرق فرق خویش بکوبم
زنده رود که یکروز زنده بود…
دم غروب، میان حضور خسته اشیاء
نگاه منتظری حجم وقت را میدید؛
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود؛
و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد میزد خود را
مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
“چه آسمان تمیزی! “
و امتداد خیابان غربت او را برد.
غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش میآمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی، کنار چمن
نشسته بود:
“دلم گرفته.
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنهها هوش از سرم میبرد.
خطوط جاده در اندوه دشتها گم بود.
چه درههای عجیبی!
و اسب، یادت هست.
سپید بود
و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمن وار را چرا میکرد؛
دلم گرفته.
دلم عجیب گرفته است؛ و هیچ چیز.
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست.
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهاند؛
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد. “
نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد:
“چه سیبهای قشنگی!
حیات نشئه تنهایی است. “
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
– قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب میکند مأنوس؛
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگیها برد.
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
– و نوشداروی اندوه؟
– صدای خالص اکسیر میدهد این نوش؛ و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود؛ و چای میخوردند.
– چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
– چقدر هم تنها!
– خیال میکنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستی.
– دچار یعنی
– عاشق.
– و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
– چه فکر نازک غمناکی!
– و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است؛
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
– خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
– نه، وصل ممکن نیست.
همیشه فاصلهای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر.
همیشه فاصلهای هست.
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد؛
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست؛
و عشق
صدای فاصلههاست.
صدای فاصلههایی که
– غرق ابهامند
– نه.
صدای فاصلههایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر.
همیشه عاشق تنهاست؛
به آب میبخشند؛ و خوب میدانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود؛
و نیمه شبها، با زورق قدیمی اشراق
در آبهای هدایت روانه میگردند
و تا تجلی اعجاب پیش میرانند.
– هوای حرف تو آدم را
عبور میدهد از کوچه باغهای حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی!
حیاط روشن بود
و باد میآمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد.
“اتاق خلوت پاکی است.
برای فکر، چه ابعاد سادهای دارد!
دلم عجیب گرفته است.
خیال خواب ندارم. “…
گو نه ی شعر موج از احمد رضا احمدی:
“قلب تو…..”
قلب تو هوا را گرم کرد
در هوای گرم
عشق ما تعارف پذیر بود و
قناعت به نگاه در چاه آب
***
مردم که در گرما
از باران آمدند
گفتی از اطاق بروند
چراغ بگذارند
من ترا دوست دارم
***
ای تو
ای تو عادل
تو عادلانه غزل را
در خواب
در ظرف های شکسته
تنها نمی گذاری
در اطراف انفجار
یک شاخه له شده انگور است
قضاوت فقط از توست
***
شاخه ابریشم را از چهره ات بر می دارم
گفتم از توست
گفتی: نه باد آورده است
***
هنگام که در طنز خاکستری زمستان
زمین را تازیانه می زدی
خون شقایق از پوستم بر زمین ریخت