سلیمان پناهی
گفت یار امشب برایش لحظه ای مهمان شوم
شد فراموشم که بر آن سفره ی احسان شوم
لذّت این همنشینی گرچه دورادور بود
کاش می شد مرهمی بر سینه ی سوزان شوم
شهد شیرین لبش در جام عیش ما نهد
جرعه ای نوشم به وصل یار خود حیران شوم
این فراموشی مرا ترسیم کرد از وصف حال
هان سبب شد این چنین سرمست و سرگردان شوم
سیر کردم در هوای دلبر سیمین عذار
شرط کردم غنچه بشکفت از لبش خندان شوم
راز این دلبستگی بنهفته در چشمان اوست
لاجرم در کوی او باید که هم پیمان شوم
با صبا گویم فراموشی ز من سازد به دور
تا ز تن بیرون شده من جمله با جانان شوم
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران