الا ای گل چه نالان گشته ای باز
دلاخود را به جولان داده ای باز
بسوزانی و اتش در دل خویش
چه بی رحمی تو با دل کرده ای باز
فغان از هجر بلبل هی نمایی
خجل بلبل ،خجلتر کرده ای باز
ندارد سر به کویت ره ، سر افکندْ
از این شکوه ،سرش افکنده ای باز
خمار چشم خود را کور کرده است
ز این افاق تو کوچش داده ای باز
هزارش غم اگر از هجر تو بود
به نسیان دادُ شد درمانده ای باز
فقط اکنون غم از داغ تو ، او راست
چگونه شب به صبح اورده ای باز
که ماهت را گرفت از دست نازت
چو بی لایق چرا دل داده ای باز
برون شو تو ز نا لیدن امیری جان
بده فرمان توای فرمان ده ای باز
دلاخود را به جولان داده ای باز
بسوزانی و اتش در دل خویش
چه بی رحمی تو با دل کرده ای باز
فغان از هجر بلبل هی نمایی
خجل بلبل ،خجلتر کرده ای باز
ندارد سر به کویت ره ، سر افکندْ
از این شکوه ،سرش افکنده ای باز
خمار چشم خود را کور کرده است
ز این افاق تو کوچش داده ای باز
هزارش غم اگر از هجر تو بود
به نسیان دادُ شد درمانده ای باز
فقط اکنون غم از داغ تو ، او راست
چگونه شب به صبح اورده ای باز
که ماهت را گرفت از دست نازت
چو بی لایق چرا دل داده ای باز
برون شو تو ز نا لیدن امیری جان
بده فرمان توای فرمان ده ای باز
شاعر شاهد حنیفی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو