با این غم جانسوز خودش خو آرد
این غم اگر از او بگیرند و برندش
بازم برود به دنبالشُ آن بر دارد.
محتاج مباش در دایره این دوران
من هم چو توسرگشته این دوران
غصه ات نخورد کس مساز قصه
که به چندصد بگویند ،قصه این دوران.
ادم شدی عاقل شدی اکنون چرا ساکت شدی
از دست که از دست خود حالا چرا راکت شدی
کردی خزان ان نوبهار ای ادم بی بند بار
گفتی که من هم عاشقم از عشق دانم بی شمار
وقتی که او امد تو را باسیره جان نه هوس
پا را عقب راندی تو پس ای مرد دوررانه هوس
پایت بزن بر نعش خود بیدار کن این تن ز بد
جانی گرفتی از کسی خود جان جانان بود ِصد
دانی چرا حقش نبود چون لب فرو و بی صدا
چشمان خود را کرده او ,او یک زبان و بی صدا
وقتی که بر تو کرد نگاه اسرار خود را فاش کرد
با ان نگاه پر بیان این را بگفت و لب نزد
ای عاشق خوار وفا این چیست اوردی مرا
با نام عشق من را زمن کردی جدا ای بی وفا.
باشد که در اعیان حق بخشیده باشد او تو را
ور نه کاین خود یک گناه
بخشیدنش نه با خدا
در دست او در دست او ،مستانه ِپر آن نگاه
اخمم نکن رحمم بکن قسم دهم بر آن نگاه.
شاعر شاهد حنیفی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو