در خواب بلوط
باران نوشیدهای
سوختهاند …
برگ را
دیر
عطسه کردهای
مُردهاند …
سکوت دمیدهای
در رگ درّه
هرچند
واگیر ندارد
برین پهنه
و خاکستر
در آخرین لحظه
باران را
کشیده بر خاک ؛
چروک بند دستت
گلویت
زوزه میدَرَد
هرچند
وقت میخرد
برای سه کام ! …
حالا
زل بزن
در انتها ؛
زهرهی چشمت
بیصدا
دست و پا میزند
در سیلِ اشک …
گرمای قرنیهات
حریف
سرمای غمات
نیست
ریشه ندارد
بر پوست کویر
که اینچنین
گویِ ابر
بیصدا
عطسه میزند
با جرقهی انگشتِ سبابهات
تو
هزارهای بر تمدن بلوط ؟
که تاوان ِ
کبکهای مهاجر سینهات
دویدن است
و زمین پیراهنات
با عطر موهایت
شوق بوی باران میدهد ؟ …
بینشان !
شرارِ اَبرویت
سور دارد
با آتش
از یاد میبرد
بلوط بودن را ؛
انگشتانت
کام دادهاند
لباب سیگار …
و سرآمدِ لبت
به زانوی
جنگل هیرکانیات
ندا میدهد ؛
خفه کن
گدازه را
در تفالهی قهوهات
آتش
بَس بزن
بر شعر گُنگِ من
چ ِ
دوازدهم آبان


