در تُنگِ دلِ تَنگ ٬اسیرم که اسیرم
بایست در این دور بمیرم که بمیرم
بایست در این دور بمیرم که بمیرم
لبخند بزن عشوه گری کن به تماشا
از دست تو آرام نگیرم که نگیرم
مانندتبر عشق تو افتاده به باغم
بایست غمت را نپذیرم!؟_ بپذریم! ؟
هیهات از این تیر فرو رفته به قلبم _
چون قطره ی باران که چکیده به کویرم
این عشق سرآغاز تباهی جهان است
بی حوصله گر از شب و از روز تو سیرم
لغزیده به روی رگ ِمن تیغ دوابروت
بااینکه برایت نه امیرم نه کبیرم
بگذار که بگریزم از این شهر شبانه
تا از تو به یکباره به دل هیچ نگیرم
سیدمهدی نژادهاشمی
شاعر سید مهدی نژاد هاشمی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو