آنچه پیش آمدت انگار خوشایند نبود
فال ،خوش بود ولی دست و دلت بند نبود
شمع در آینه می سوخت ولی باب ِ دل ِ _
مردم ِ اهلِ نظربازی ِ خرسند نبود
گفته بودی که طبیب دل ِ بیمارانی
لیکن آنگونه که می گفتی و گفتند نبود
مشکن قلب مرا تا که فراموش شود
آنکه بیگانه شده با من و هرچند نبود
من پریشان توام آینه ها می دانند
بافه ی موی تو جز دار همانند نبود
چاک پیراهنم از فرط ندانمکاری ست
مزد من آنکه درانظار تو جان کند نبود
آخرش عقل و دل و دین مرا سوزاندی
به خدا سهم من این آتش و اسفند نبود …
می روم مردم ِ چشمان تو در چشمانم
آن جماعت که مرا هم نفروشند نبود
محض این است که تو حال بدت خوش باشد
وقت رفتن به خدا موقع لبخند نبود
سیدمهدی نژادهاشمی
شاعر سید مهدی نژاد هاشمی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو