فروبستم نگاهم را گرفتم دست بر گوشم
نه دیداری نه آوایی نه آغوشی در آغوشم
.
چنان یک پشته خارم زیر باران مانده ام دیریست
چه آتش ها به جانم شد ولی خاموش خاموشم
.
لباس زندگی هرگز بر اندامم نمی زیبد
که من از کودکی پیرم،که مردارم،کفن پوشم
.
در این دنیای وانفسا چه مرگم شد چنین ناگاه
تمام ننگ بدنامان فرو افتاد بر دوشم؟!
.
بدان ای حسرت دیرین بدان ای عشق خونین رنگ
هنوز اینجا در این نکبت برایت شعر می جوشم
.
بیا برگرد میبینی که افتادم زمینگیرم
که هر شب شوکرانت را هزاران بار می نوشم
نه دیداری نه آوایی نه آغوشی در آغوشم
.
چنان یک پشته خارم زیر باران مانده ام دیریست
چه آتش ها به جانم شد ولی خاموش خاموشم
.
لباس زندگی هرگز بر اندامم نمی زیبد
که من از کودکی پیرم،که مردارم،کفن پوشم
.
در این دنیای وانفسا چه مرگم شد چنین ناگاه
تمام ننگ بدنامان فرو افتاد بر دوشم؟!
.
بدان ای حسرت دیرین بدان ای عشق خونین رنگ
هنوز اینجا در این نکبت برایت شعر می جوشم
.
بیا برگرد میبینی که افتادم زمینگیرم
که هر شب شوکرانت را هزاران بار می نوشم
شاعر سید مرتضی موسوی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو