سید محمد ضیغمیان
لب بسته شد و باز سخن می گوید
چشمان من از راز سخن می گوید
آیینه از احساس سخن می گوید
خالی شده و باز سخن می گوید
بی هیچ کلامی به نیاز افتادم
معشوقه ی من ناز سخن می گوید
تنهایی من پر شده از حس شما
انگار که این ساز سخن می گوید
گرچه در عشق به تو دیروزی ام
پر شده از واژه ی امروزی ام
قلب شبیه غزلی تازه نیست
کهنه تر از واژه دیروزی ام
مشت نکن قلب خودت را به من
من که همان مرد پری روزی ام
باز کن این بغز فرو خورده را
با نفس و اشک نمی سوزی ام
خاطرات قطاری که سوار نشدم ولی پیاده می شوم
هو هو چی چی / / / / هو هو چی چی
شهر من قطار ندارد
ولی تا دلت بخواهد بچه دارد
که مثل ترن قطار دود می کنند
و برای هواپیما دست تکان می دهند
و آخر
تنها به مقصد می رسند
/ مثل قطاری که چپ کند
خودشان را راست می کنند
تا راستگو به نظر برسند
/ مثل دیوانه ها
کودکیم را سوت می زنم تا به ایستگاه برسم
/ می رسم
/ به چرخ یخ دربهشت
/ پیاده نمی شوم
برای بهشت رفتن هنوز جوانم
آقا تا ایستگاه آخر چقدر راه مانده ….
دی/1388کرمانشاه