جدا از نیستانی در سحر گاه
یکی نی شکوه کردی گاه و بی گاه
که ما تربت نشین بی نشانیم
به کوتاهی بلندا چون قد کاه
رها برگی که در باد خزانیم
حزینیم و فرو افتاده در راه
به دل گفتم رفیق هم زبانی
که داری اشنایی با شب و چاه
تو شاید سالکی عاشق تباری
شوی شوریدگان را یار دلخواه
ولی ما را ندیده پشت کردی
فکندی گوشه ایی با ناز و اکراه
حبیبا نازنین آخر شکستی
به سنگی شیشه ی همسایه ی ما
تو هم بیگانه بودی نا رفیقا
شکستی قلب ما را بارک الله
یکی نی شکوه کردی گاه و بی گاه
که ما تربت نشین بی نشانیم
به کوتاهی بلندا چون قد کاه
رها برگی که در باد خزانیم
حزینیم و فرو افتاده در راه
به دل گفتم رفیق هم زبانی
که داری اشنایی با شب و چاه
تو شاید سالکی عاشق تباری
شوی شوریدگان را یار دلخواه
ولی ما را ندیده پشت کردی
فکندی گوشه ایی با ناز و اکراه
حبیبا نازنین آخر شکستی
به سنگی شیشه ی همسایه ی ما
تو هم بیگانه بودی نا رفیقا
شکستی قلب ما را بارک الله
شاعر سید احسان موسوی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو