تا به کی در حسرت یک لحظه با دلدار خویش
تا به کی گردم که جویم غمخوروغمخوارخویش
تا به کی گردم که جویم غمخوروغمخوارخویش
هرشب و هر روز مارا خواب غفلت برده است
کی شود تا ما بگردیم عاقبت بیدار خویش
در سرم سودای عشق و در گلویم بغض و آه
خسته ام زین روزگار و زینهمه تکرار خویش
درد بی عشقی چو زهری هرشبش نوشیدنست
یا که باید نوش یا بنمایم آن پیکار خویش
گاه گاهی گفت و گویی می کنم با دیگران
دلخور از آن دیگران و نادم از گفتار خویش
وای بر نامحرمان بی وفا و بی گذشت
وای بر مایی که میگوئیمشان اسرار خویش
آه ای سوداگران و هر زمان دنیا پرست
بگذرید آخر ز سودای من و بازار خویش
بسکه آزار از جهان دیدیم و جهل مردمان
گشته ام بیزار از دنیا و حال زار خویش
ای فلک با ما چه کردی در سرای زندگی
مانده ام در زیر تلی از غم و آوار خویش
مانده ام در کار چرخی کاین چنین ام غافل است
یا که ما غافل ز چرخ و مانده ایم در کار خویش
شاعر سیدمحمود کاظمی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو