می روی؟ قربان چشمان ات ولی بی ما چرا؟
می بری جان و دلم را با خودت یکجا! چرا؟
…
ما قراری داشتیم از روز اول تاکنون
یاد داری یا ز خاطر برده ای جانا! چرا؟
۰۰۰
با نفسهای ات چه شبهایی که گشتم هم نفس
حال تنهایم در این ایام وانفسا! چرا؟
۰۰۰
فرصت یکتای امروزم به فردا وا مدار
من فقط امروز همراه توام، فردا چرا؟
…
گر چه پیرم با نیازی می کِشم ناز تو را
تو جوانی و به نازی می کُشی ما را! چرا؟
…
عمر ما کوتاه و عمر زلف یلدایت بلند
با تغافل می کنی ما را بسی شیدا چرا؟
…
با لب شیرین خود فرهاد دل را کُن صدا
بوسه را درمانده کرده آن لب بی تا! چرا؟
۰۰۰
خواب در چشمم نمی آید، به بالینم بیا
با خمار چشم مستت سر بده لالا! چرا؟
۰۰۰
در پریشانی موهای ات، بسی جمع اند دل
زلف را بر باد دادی بس چه بی پروا! چرا؟
…
در بهار عاشقی، دلها چو بلبل نغمه خوان
بی خزان بادا بهارت ای گل رعنا! چرا؟
۰۰۰
رفته ای اما نگاهم همچنان درگیر توست
با دگرها مهربان، نامهربان با ما چرا؟
…
همرهم بودی و دیدی با تو حالی داشتم
حال، حالم را گرفتی ناقلا اما چرا؟
…
روزهای بی تو بودن سخت تر از شام تار
حال باید سرکنم من بی رخ ات شبها چرا؟
…
من نه یک مجنون بی پا و سر صحرایی ام
صد چو مجنون در منت بنگرکنون لیلا، چرا؟
…
من فرشته نیستم تا وارهم از عاشقی
آدم ام اما نمی خواهد مرا حوّا چرا؟
…
اندک اندک برده ای صبر و قرار از جان و تن
با نگاهی ناشی از آن نرگس شهلا چرا؟
…
تارک عقبا شدم ، دنیا نمی خواهم دگر
حاصل دنیا و عقبای ام تویی،بی ما چرا؟
…
آبروی ام برده ای، بگذر ز آب چشم من
تا نگیرد دامنت را موج این دریا، چرا؟
…
راحتی را کی توان حس کرد در راه ات عزیز
سرزنشها می گدازد این دل ما را، چرا؟
…
می رسد این ماجرا تا نسلهای بعد هم
عبرتی خواهم شدن با این دل رسوا،چرا؟
…
هم حبیبی، هم طبیبی، هم تب عشق ام ز توست
می کشد آخر مرا این تب یقین، حاشا چرا؟
…..
استقبال از غزل معروف استاد شهریار” آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟”
می بری جان و دلم را با خودت یکجا! چرا؟
…
ما قراری داشتیم از روز اول تاکنون
یاد داری یا ز خاطر برده ای جانا! چرا؟
۰۰۰
با نفسهای ات چه شبهایی که گشتم هم نفس
حال تنهایم در این ایام وانفسا! چرا؟
۰۰۰
فرصت یکتای امروزم به فردا وا مدار
من فقط امروز همراه توام، فردا چرا؟
…
گر چه پیرم با نیازی می کِشم ناز تو را
تو جوانی و به نازی می کُشی ما را! چرا؟
…
عمر ما کوتاه و عمر زلف یلدایت بلند
با تغافل می کنی ما را بسی شیدا چرا؟
…
با لب شیرین خود فرهاد دل را کُن صدا
بوسه را درمانده کرده آن لب بی تا! چرا؟
۰۰۰
خواب در چشمم نمی آید، به بالینم بیا
با خمار چشم مستت سر بده لالا! چرا؟
۰۰۰
در پریشانی موهای ات، بسی جمع اند دل
زلف را بر باد دادی بس چه بی پروا! چرا؟
…
در بهار عاشقی، دلها چو بلبل نغمه خوان
بی خزان بادا بهارت ای گل رعنا! چرا؟
۰۰۰
رفته ای اما نگاهم همچنان درگیر توست
با دگرها مهربان، نامهربان با ما چرا؟
…
همرهم بودی و دیدی با تو حالی داشتم
حال، حالم را گرفتی ناقلا اما چرا؟
…
روزهای بی تو بودن سخت تر از شام تار
حال باید سرکنم من بی رخ ات شبها چرا؟
…
من نه یک مجنون بی پا و سر صحرایی ام
صد چو مجنون در منت بنگرکنون لیلا، چرا؟
…
من فرشته نیستم تا وارهم از عاشقی
آدم ام اما نمی خواهد مرا حوّا چرا؟
…
اندک اندک برده ای صبر و قرار از جان و تن
با نگاهی ناشی از آن نرگس شهلا چرا؟
…
تارک عقبا شدم ، دنیا نمی خواهم دگر
حاصل دنیا و عقبای ام تویی،بی ما چرا؟
…
آبروی ام برده ای، بگذر ز آب چشم من
تا نگیرد دامنت را موج این دریا، چرا؟
…
راحتی را کی توان حس کرد در راه ات عزیز
سرزنشها می گدازد این دل ما را، چرا؟
…
می رسد این ماجرا تا نسلهای بعد هم
عبرتی خواهم شدن با این دل رسوا،چرا؟
…
هم حبیبی، هم طبیبی، هم تب عشق ام ز توست
می کشد آخر مرا این تب یقین، حاشا چرا؟
…..
استقبال از غزل معروف استاد شهریار” آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟”
شاعر سیاوش دانیالی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو