دلهره در روح وجانم ریشه
زد
بغضهایم برتنم صد تیشه
زد
بازپاییز است و درسوز
وتبم
اشکهای بی مجالِ ، هر
شبم
بادوباران و تگرگ وبرف
نیز
چنگو دندان بهرجانم کرده
تیز
پرزِ درد ورنج غمگینم
ببین
خنجر جورت دلم رازد
زمین
میرسی آخر به حرفم بی
وفا
دل شکستی و نماندی گو،
چرا؟؟
تابه کی جورو جفا،
پژمرد گی
سیرگشتم من دگر از
زندگی
آنقدر زار و پریشان شد
دلم
این چنین افسرده گی شد
حاصلم
روز وشبهایم شده پر
اشک و آه
روزگارم شد تباه اندر
تباه
#س احمدوند
شاعر سکینه احمدوند
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو