مرا دردت شود خاطر, به درمانش نمیخواهم
دلم ویران شود هر دم, به سامانش نمیخواهم
دلم ویران شود هر دم, به سامانش نمیخواهم
تو آن آهنگ غم کردی, که از یادت بمیرانم
بمردم در فراق تو, چو بر جانش نمیخواهم
به آن آتش بسوزاندی, دل و روح و روانم را
به خاکستر دهم قسم, که بر آبش نمی خواهم
به آن خشکیده لب مانم, که عطشانش فرو برده
چو باشد روزه بر نذرت, به سقایش نمیخواهم
چنان پرقیمتش کردی, که مه رویان دکان بستند
تو گر قیمت به خود کردی, به ارزانش نمیخواهم
به صحرا رهنمون کردی, تو دانی من به آن نهرم
گرت قصد است بخشکانی, به بارانش نمیخواهم
بکردم توبه بر خبطی که دل را همصدایش بود
تو گر بشکستی آن توبه, به قرآنش نمی خواهم
چنان لکنت زبان کرده, که حرف آنرا توان نآید
تو گر بستی زبانم را, سخنرانش نمیخواهم
مرا بستند در آن زندان, به جرم عاشقی روزی
گرش قفل است به دستانت, گریزانش نمی خواهم
شاعر سپهر صادق سمیعی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو