چه سهل دل را شود باور, به بودن در کنار او
به باران دادنم قسم, به ماندن در دیار او
به باران دادنم قسم, به ماندن در دیار او
مرا مست می کند آن چای, که از دستان او باشد
ننوشم جرعه از هر کس, چو باشم من خمار او
چنان جَلدَش شده آن مرغ, که بالَش را به بند بسته
چو او دان میدهد هر دم, نخواهد دل فرار او
نشد دل را به آهنگی, که نااهلان بر آن خوانند
بزن ای عشق تو بر چنگت, که باشد دل قرار او
گذارم سر به آن مقتل, که او هر دم کُشد دل را
به پیشش جان کنم قربان, که باشد جان نثار او
مرا دامش کند در بند, نخواهم ذره ای مَخلَص
به زندانش نشد محبس, چو باشم در حصار او
خرد را پای رفتن نیست, به آن مُلکی که عشق آید
به نادانی زنم خود را, که عقل را نیست شمار او
شاعر سپهر صادق سمیعی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو