گويي همه آشوب جهان بر تنم افتاد
آزاد و رها همچو غزالي بنشستي
ديدي كه ز تلخي ، شكر از خنده ورافتاد
سرگرم جهان بودم و روز و از نو و روزي
تا اينكه هواي نفست بر دلم افتاد
شير سرزنده و دنبال غزالي كه دوان بود
در خواب نديدي كه چطور شير به ته افتاد؟؟؟
گفتم بنشين عقل كه دل گشته رميده
ناچار بديدم ،كه عقل از نفس افتاد
دين گفت به دل كانچه حرام است ، حرام است
بنشست به محراب ، دلم خسته ولي ياد تو افتاد
عقل و دل و دين هر سه به دنبال جهادند
هريك به تمناي خودش با تو درافتاد
آن روز كه رازِ دلت القصه عيان شد
مِه رفت و شرر آمد و اين پرده برافتاد
هر صبح به اميد پيامي زتو از خواب پريدم
ترس و گنه و گيجي اين عشق نهان از دلم افتاد
بين من و تو راز حرامي به ميان است
آشفتگي روز كمم بود كه حالا به شب افتاد؟؟؟
يك دم بنشين باز سخن با دل ما كن
شايد كه هواي حرمت از سرم افتاد…
شاعر سيد محسن پرپين چي
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو