اين ديده بجز آب روان هيچ ندارد
اين قصه بجز پند گران هيچ ندارد
عمريست كه اندر طلبت عمر گذشت و
اين توشه بجز پوچ درش هيچ ندارد
كبك خوش باور فكرم سر به برف است هنوز
بجز از خيال خامي به سرش هيچ ندارد
گرگ ها در كمين و تير ها اندر كمان
جز خيالي امن اندر جهان هيچ ندارد
سرمالامال هيچ و دل مالامال پوچ
هركه ديدم جز تن تنهاي خود هيچ ندارد
در جهاني پوچ و دنيايي تهي اندر تهي
هرچه جز تو يافت تن در عمل هيچ ندارد
اين اسير خسته در دنياي پوچ
در سرش جز ياد رويت به جهان هيچ ندارد
اين يگانه واقعيت اندر اين دنياي وهم
چون چراغيست كه جز نور درش هيچ ندارد
اي يگانه همره شب هاي تارم در جهان
اين دلم جز طلبت در سرش هيچ ندارد
از ازل تا به ابد مقصود راه عاشقان
اين كوزه جز اميد وصالت درش هيچ ندارد
شاعر سميه اخوان طباطبايي
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو
