در انزوای تباهی، سقوطِ تمامی مرد ها منم
در ابتدای قصه به سر نرسیده و شکسته منم
از دوپا پرستانِ دست بر سینه و خم گشته
که غرق در لذتِ جدایی از همگان، آزاد، منم
و خوابیده در شب تاری، که بیخِ تاریکی
که مرگ را ربوده و در آغوش گرفته منم
که جام جنونِ جماعت جراحتی دارد
حال مُرده ام و بدون سهمی از کفنم…
در ابتدای هر شعرم خاکسپاری بوده است انگار
و درد مخوفی که دوباره آمده در سخنم
به لشکرِ سیاهی بگو که حسین آمده است؛
به مردنم درین عزم ِ با شکوه مطمئنم
چِ