نا امید و اسیر ویرانی ، مثل برگی که از درخت افتاد
روی او تا که پلک را بستی، پادشاهی به زیر تخت افتاد
روی او تا که پلک را بستی، پادشاهی به زیر تخت افتاد
گاه گاهی تلو تلو خورد و پرسه زد در خیال آغوشت
ناگهان عاشقانه اش گم شد،روی این پله بی تو سخت افتاد
مثل فالی میان یک قهوه ! تلخ و تاریک ناگهانی بود
نحس مطلق به لطف یک فنجان، مثل بختک به روی بخت افتاد!
باختش در قمار تو مثلِ ، نوکری که لباس ها را شست
تا که آمد به خانه برگردد،باد چرخید و بند رخت افتاد
راه می رفت و با خودش می گفت ”من نباید مزاحمش باشم
قسمتم بوده این جدایی ها،مثل برگی که از درخت افتاد”
شاعر سعید حاجتمند
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو