هر شب اسیر زخم زبان می کنی مرا
درگیر قصه و هیجان می کنی مرا
دلشوره های من همه از غربت من است
ای آشنا…تو هم نگران می کنی مرا
من خسته از تسلسل این زندگانی ام
هی پیر می شوم… تو جوان می کنی مرا
تو نبض کایناتی و با هر اشاره ای
مبهوت چشم های جهان می کنی مرا
من آن مسافرم که تو با بی نشانگیت
بی سرزمین و بی چمدان می کنی مرا
با اینکه لحظه لحظه تو را غرق می شوم
یا فارق از زمان و مکان می کنی مرا
حس می کنم که رستمی از راه می رسد
بی فایده است…اینکه نشان می کنی مرا
درگیر قصه و هیجان می کنی مرا
دلشوره های من همه از غربت من است
ای آشنا…تو هم نگران می کنی مرا
من خسته از تسلسل این زندگانی ام
هی پیر می شوم… تو جوان می کنی مرا
تو نبض کایناتی و با هر اشاره ای
مبهوت چشم های جهان می کنی مرا
من آن مسافرم که تو با بی نشانگیت
بی سرزمین و بی چمدان می کنی مرا
با اینکه لحظه لحظه تو را غرق می شوم
یا فارق از زمان و مکان می کنی مرا
حس می کنم که رستمی از راه می رسد
بی فایده است…اینکه نشان می کنی مرا
شاعر سعید بی همتا (سعید موسوی)
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو