در نگاهم عشق میبینی و حاشا میکنی
اشک را در چشمِ من هر شب تماشا میکنی
بیوفایی رسم و آیین دل سنگ ِ تو هست
بیوفا تا کی مرا اینگونه تنها میکنی؟
وعده ی دیدار ما هر روز روزِ دیگر است
تا به کی دیگر بگو امروز و فردا می کنی
عاشقی رسمِ دلِ دیوانه ی من بود وهست
عشق را در قلب من تنها تو پیدا می کنی
روزها فکرِ مرا درگیرِ رؤیا میکنی
شب به خوابِ من می آیی در دلم جا میکنی
تا که میخواهم تورا دیگر فراموشت کنم
ساده با یک جمله می آیی و غوغا میکنی
با خیالت زیرِ باران میروم بیاختیار
چشم غمگین مرا مانندِ دریا می کنی
دیگر این مردم مرا دیوانه میدانند بدان
این تو هستی که مرا مجنون صحرا میکنی
آن قَدَر از قلب من دوری که بعضی وقتها
من یقین دارم نمیدانی چه با ما میکنی
ممنون از دوستان خوب و مهربانی که با نظرهای زیبا و قشنگشون مرا همراهی کردن …
چند روزی هست که پشت سر هم شعر ارسال می کنم…
شاید برای تنوع هم که شده باشه خوب باشه چند روزی استراحت کنم.
شاعر سعيد غمخوار
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو