مسعود احمدی
سر گردانم !
چونان بادکنکی مست
تلوخوران !
زیسته در وحشت داغِ حادثه هایی تیز !
از سرفه ی زمین
تا عطسه ی آسمان !
اسیر گلو بسته ی نخی سپید
که مرا
به ساقه انگشتان کولی ترین دختر زمین
پیوند زده است !
هراسانم عبور را
از کوچه هایی تنگ
در حصار کاج های سوزن تبار !
_که چون سربازانی عبوس ، نظام گرفته اند _
هی ….دختر !
مواظب باش!….
ازدحام نَفَس های فشرده در کالبدم
در پوست نگنجد اگر
انفجارش
ترجمه ی هراس انگیزی خواهد شد
از گوشخراش ترین سمفونیِ دیوانه ترین آهنگساز جهان !
مرا به بناگوشت نزدیک کن !
تا لمس کنم دمی
هُرم هوس تمنا را
بر داغی گونه هایی بر افروخته !
تا پیدا کنم
نوبرانه ترین شعر جهان را
از کنجکاوی در شرجی ترین کُنج لب هایت !
مرا اینگونه بی پروا
به جنگی نابرابر نفرست !
من بهانه ترین وسوسه ی کاج های پُر کینه ام !
۱۲شهریور ۹۴
مسعود احمدی
بخش شعر سپید | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران