فصل سرما مانده و ماهي به جز اسفند نيست
كوچه را تاراج سرما از نفس انداخته
آسمان تاريك و از اين واقعه خرسند نيست
شهر را فانوس مي گردانم و در جستجو
تا بهاران را بجويم لحظه اي …هر چند نيست
مثل ماهي قلب من از سينه بيرون مي پرد
مرهمي از عشق مي خواهد كه مي گويند نيست
دست برگردن قدم مي زد درختي با تبر
حاصلي هم جز پريشاني از اين پيوند نيست
كوچه ها خاموش و ديگر شهر هم يخ بسته است
گرچه محتاج است اما حضرت لبخند نيست…..…………………………………………. ……….بیرونم از این خانه خدایا خبری نیست
در شام سیاه دل مردم سحری نیست
بنویس که بیرون بزنیم از در دنیا
بنویس در این کوچه ی بن بست دری نیست
گفتند که پرواز کن از حجم تن خویش
افسوس که در دست گرفتار ، پری نیست
ای دوست به دیدار تو نائل شدم اما
در جیب دلم هیچ بلیط سفری نیست
عشقی کهمیان منو تو هست خدایا!
در هیچ سری ، هیچ سری ، هیچ سری نیست ..
شاعر سانازشجاعیان
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو