باران بشویی از تنم گناه یک سال را
تا به دستپاک برآرم قرعه این فال را
خون رزان از قلب مست داغ عشق نبرد
عشق بر دلم ده باران تا به کند حال را
در شب ابر بهاری بکن قسمت دیدارش
تا به شکر نگاهش بخشایم همه ی مال را
بگذار ببارد اشک یار دیرین بر قلب جهان
تا شاید باز کند گره از بخت و اقبال را
غزل عشق به ختم آمد از هجرت آخر او
آذر پاییزانم بیا تا ختمی باشی ملال را
سوختن خورشید از فرقت یار ازل است
بازآی تا به جان خود بینی فعل اشتعال را
تا به دستپاک برآرم قرعه این فال را
خون رزان از قلب مست داغ عشق نبرد
عشق بر دلم ده باران تا به کند حال را
در شب ابر بهاری بکن قسمت دیدارش
تا به شکر نگاهش بخشایم همه ی مال را
بگذار ببارد اشک یار دیرین بر قلب جهان
تا شاید باز کند گره از بخت و اقبال را
غزل عشق به ختم آمد از هجرت آخر او
آذر پاییزانم بیا تا ختمی باشی ملال را
سوختن خورشید از فرقت یار ازل است
بازآی تا به جان خود بینی فعل اشتعال را
شاعر سامان ترکاشوند
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو