تو غم از دل بزُدایی ، تو بِه از آبِ روانی
چه شود محفلِ مارا، نفسی بیش بمانی
چه شود محفلِ مارا، نفسی بیش بمانی
تو که خود، باد صبایی، اوج پرواز هُمایی
چه بگویم زتو هردم، که چنینی و چنانی
نروی از برم امشب، که تو را باز نبینم
که نیابم، چو بجویم، من اگر از تو نشانی
آنکه از راه به در کر’دم و در چاه کشاندم
آنکه چون ماه بتابد ، تو همانی تو همانی
منم آیینه ی حسرت، که به دست تو شکستم
چه بپرسی تو زحالم؟ که خودت نیک بدانی
نه عجب گر بِکشم سر، من از عشقِ تو که آخر،
برسد کار بجایی، که خط از خویش نخوانی
نه مرا بیمِ جدایی، نه به سَر فکر رهایی،
که به روز سیَهم گر، بکشانی، بکشانی
نه مرا دستِ دُعایی، نه رسد چاره زجایی،
تو به خاکِ سیَهم گر، بنِشانی، بنِشانی..
نه سَری مانده نه سامان، نه طبیبی و نه درمان
و همان بِه که بمیرم، من از این دردِ نهانی
۲۹آذر
شاعر سامان ایران دوست
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو