دلتنگی به رویاهای شیرینم چنبره زد و مرا به پشت پنجره کشاند. عطر تنت مرا برای به آغوش کشیدن شب وسوسه میکرد. در حیاط سرد و تاریک، دنبال ردپای آشنایی رفتم. دو نور در سیاهی شب، مرا به سمت گوشهای خلوت در حیاط میکشاند. نزدیکتر رفتم؛ دستی از درون تاریکی دور گردنم پیچید و گدازههای داغ آتشفشان بر لبهایم نشست.
با لبخند تلخی که حکایت از دلتنگیام بود، به نگاهش چشم دوختم. آرام زیر لب زمزمه کردم: «تو فقط حرف بزن و این سکوت خفهی شب را در من بشکن.» صدایی سکوت شب را شکست. سایهها از ترس در نسیم پیچیدند.
«دخترم، تو هنوز بیداری؟»







