برقِ چَشمان تو دیدم
عقل من از سر پرید
بند آمد این نفس
چون روی ماهِ تو بِدید
عقل من از سر پرید
بند آمد این نفس
چون روی ماهِ تو بِدید
زندگیم بسته چشم تو و
حرفِ تو شد
چشم تو در چشم من
شد نور ایمان و امید
خواستم عشق تو را
طالب شوم اما دریغ
چشم گَرداندی و خواندی
عشقِ این دل را بعید
روزهایم تار و تیره
همچو شب هایم سیاه
حال خوش بالی گشود و
از درون من پرید
آمدم تا که رَهی یابم
میان قلب تو
بُغض عشقت شد نصیبم
گَه تب و تاب شدید
سهم من از عشق
تنها دیدن چَشم تو بود
قهوه ترکی که لاجرعه
بِباید سَر کشید
شاعر سارا ژون
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو