دل ، خستهُ تقدیر چاره نبود
گرچه ، روزگار را بر ما تَقصیر نبود
گرچه ، روزگار را بر ما تَقصیر نبود
زمانه بیرحمُ زندگی اجبار بود
رفتنُ دل کندنُ رَهایی تقدیر نبود
از حیرتِ هر لحظه در این کوی و سرا
شادی بر دلم بردمو تأثیر نبود
بر زُلفِ پریشانیِ تو دست نبردم هرگز
شد پریشان حالو روزم دِگر تفسیر نبود
تو بیا مرغِ سحر خوان نَغمه بِسُرا
که مرا حاصِل زِدوری تدبیر نبود
مغزِ من پُرشده از جُوهرِ حُسنُ هِجران
عمرِ من سَر شد ولی، گِریه ی شَبگیر نبود.
شاعر زهرا عاشوری
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو